خاطرات پارسا ودریا

بدون عنوان

خاطره ی پشت در ماندن پارسا   یک رو ز از خواب پاشدم مثل همیشه لباسم پوشیدم وبه مدرسه رفتم. ساعت1/5 به خانه امدم . از سرویس پیاده شدم سروس رفت .من درخونمونزدم .دوباره زدم کسی بر نداشت .یادم امد که کسی خانه نیست . یادم امد که صبح باید کیلیدم را صبح برمیداشتم  ساعت 2شد ومامان من امد ودر راباز کرد.خداحافظ.
22 آذر 1391

بدون عنوان

خاطرات تابستونی من در تابستان سال 1391 تو حیاط بودم داشتم خانه درست میکردم در یک جا مجبور  شدم از تیغ موکت بر استفاده کنم من چون دست چپ هستم وتیغ را با دست راستم گرفته بودم به تیغ تسلط نداشتم تیغ در رفت وبه دست چپم خورد و متاسفانه شاه رگم را برید .یه دفعه دیدم که خون میپاشه به همه جا و حسابی ترسیده بودم.. از پله ها پریدم بالا و مامان و بابام خیلی نگران شدن و نمیدونستن چیکار کنن...بعد یه دفعه دیدیم مامانی خوشحال و خندان از پله ها با یه دستمال تمیز اومدن بالا...چون بنده خدا فکر کرده بودن یک بریدگی کوچیکه ولی وقتی که خونارو دیدن خیلی نگران شدن..دیگه بابا بالاخره دستمو با یه چیزی بست و مامانم به اورژانس زنگ زدن..وبعدش من و بابا رفتیم تو...
16 آذر 1391
1